اگه یه روز بخوای بری هیچی نمیگم میگم باشه
ولی هیچوقت فراموشت نمیکنم
اگه یه روز بخوای بری هیچی نمیگم میگم باشه
ولی هیچوقت فراموشت نمیکنم
در کشور ما شاهی بود....
که برای سرگرمی خود بازی ساخت....
که دونفر روی ترازو بروند هرکس سبکتر بود باید اورا میکشتند....
از بخت بد من......
منو و یارم روبه روی هم افتادیم.....
من برای این که یارم زنده بماند ده روز غذا نخوردم .....
غافل از این که یارم روز مسابقه به پای خود وزنه ای وصل کرده بود....
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ،
بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت :
آری من مسلمانم
جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد
و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به
پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک
احتیاج دارد ، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از
مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری
را برای کمک با خود بیاورد
جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل
رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز
رو به جمعیت کرد و گفت :
چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت
نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود !!!
دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.... کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمیکردی
هیس...! کمی آرامتر تنها شو...! آهسته تر سراغش را بگیر ممکن است بیدار شود وجدان نداشته اش...! تمــــــام فنــــجان های قـــهوه دروغ می گـــــفتند ،..
بی صداتر بشکن...!
تـــــو بر نـــــــمی گردی ..
به نام خدا
به نام کسی شروع میکنم که هیچوقت منو تنها نزاشت